به نام خدا
شخصی که در عکس دیده می شود یک پیرمرد فلسطینی است ،که قصد دارد سوار بر الاغ خویش ، از نقطه تفتیش اسرائیلی ها عبور کند و به شهر هبرون در کرانه باختری وارد شود،اما سربازان اسرائیلی از عبور وی ممانعت می نمایند. منبع عکس: سی ان ان، امروز دوشنبه چهاردهم مردادماه هشتاد و هفت تاریخ گرفتن عکس: یکشنبه ششم مردادماه تا مطلب بعد خدا نگهدار. پست الکترونیکی: |
به نام خدا
|
به نام خدا مجسمه هایی را که در این پست ملاحظه می فرمایید،افرادی بیکار تر از بنده حقیر،از شن کنار ساحل دریا درست کرده اند. بر اساس ارزیابی های آگاهان اجتماعی،به نظر می رسد که سازندگان این مجسمه ها ،اصولا با اینترنت،ایمیل،وبلاگ و اتاق چت هیچ آشنایی نداشته اند.چون توانسته اند با فراغ بال و خیال راحت در ساحل آرامش بنشینند و این مجسمه ها را ابداع نمایند.
بقیه عکس ها را ببینید.
تا مطلب بعد خدا نگهدار. پست الکترونیکی: mamaghami@gmail.com
|
به نام خدا
|
در مطلب نامطلب این بار،شما ژست استثنایی تعدادی از همنوعان چینی مان را در هنگام گرفتن عکس از دیگران مشاهده می فرمایید.توصیه می شود که پس از دیدن عکسها،شما به هوس نیفتید که هنگام عکس گرفتن از چنین ژستی استفاده کنید. بقیه عکسها را ببینید.!
تا مطلب بعد خدا نگهدار.. پست الکترونیکی: |
به نام خدا
میلاد مولود کعبه و روز پدر بر همگان مبارک باد .
|
به نام خدا دو تومن به دویست هزار تومن
خدایش بیامرزد،در شهرمان پیرمردی بود که در دوران جوانی در یکی از ارکسترهای محلی نقشی به عهده داشت.بعضی مواقع که کار و کسب خنیاگری آنچنان رواج و رونقی نداشت این مرد برای امرار معاش به عنوان یک فروشنده دوره گرد به کار مشغول می شد.از جمله چیزهایی که او به فروش آن مبادرت می ورزید،بلیط بخت آزمایی یا به تعبیر دست اندر کاران آن"بلیط اعانه ملی"بود.
این مرد تعدادی بلیط را از نمایندگی فروش در شهرمان تحویل می گرفت و سر تاسر شهر را با پای پیاده ،آن هم به طور مکرر طی می کرد تا شاید کسی از او یک بلیط بخرد و از این رهگذر مبلغ ناچیزی به وی تعلق بگیرد.هنوز صدای او در گوشم است که مرتب جار می زد : برندگان....دو تومن به دویست هزار تومن.بعضی افراد در اثر تبلیغات و همچنین طمع ورزی،آنچنان به خرید بلیط معتاد می شدند که قسمت قابل توجهی از درآمد ماهیانه شان را که بایستی برای گذران زندگی صرف می شد،به خرید بلیط اختصاص می دادند و در پایان هفته و پس از قرعه کشی،دست از پا درازتر،منتظر قرعه کشی بعد می ماندند.آن زمان ها گذشت.بلیط بخت آزمایی دیگر چاپ نمی شود.آن پیر مرد یا پیر مردها هم به رحمت خدا رفته اند.ولی آن طرز فکر و آن رویکرد هنوز وجود دارد.شما می توانید با دیدن بعضی از تصاویر این پست بین تبلیغات بلیط بخت آزمایی آن زمان و تبلیغات قرعه کشی های فعلی بانکها اعم از دولتی و خصوصی،و همچنین دیگر تبلیغات تجاری مقایسه ای برقرار کنید.
اگر آن زمان وعده باغ و ویلا و مرسدس بنز همه را کشته مرده ی بلیط بخت آزمایی می کرد،حالا هم وعده اسکناس از زمین تا بالای برج میلاد و شاید فردا و پس فردا وعده سکه طلا به ارتفاع قله دماوند همه را بر می انگیزاند(یعنی تشویق می کند!)که تمام هست و نیست خود را تبدیل به حساب قرض الحسنه بانکها نمایند.حالا در این میان خداوند ارواح درگذشتگان هیئت دولت را بیامرزد که به تازگی بانکها را موظف نموده است که قسمت قابل توجهی از وجوه حسابهای قرض الحسنه را واقعا جهت اعطای وام مورد استفاده قرار دهند.
تشویقات اینچنینی نه تنها در کار بانکها بلکه در دیگر زمینه های اقتصادی هم به چشم می خورد که صاحبان صنایع برای عرضه کالا یا خدمات خود جوایزی را اعلام می نمایند.اگر قبل از انقلاب پودر لباسشویی تاید سکه 2 ریالی در قوطی های پودر قرار می داد،و اگر فلان شرکت روغن نباتی به مصرف کنندگان و خریداران ، سکه طلا جایزه می داد،حالا کار ار این حرفها گذشته است و مثلا شرکت ایران سل تصمیم گرفته است که به مشترکان خود هواپیمای 2 نفره جایزه بدهد.
تا مطلب بعد خدا نگهدار.. پست الکترونیکی: mamaghami@gmail.com
|
به نام خدا
خاموشی نامه مدیر پارسی بلاگ
طبق معمول، هر از مدتی برای سرو گوش آب دادن سری به وبلاگ مدیریت محترم پارسی بلاگ جناب آقای مهندس فخری می زنم.دیروز وقتی که سر زدم دیدم که خاموشی های وقت و بی وقت،آنچنان این بنده خدا را ذله نموده که دست به قلم گشته و قلم روان ایشان در حوزه ای شبیه به حوزه رقص عربی فعال شده و خطاب به مقام محترم وزیر نیرو جناب سید پرویز فتاح چند خطی را نگاشته است.می خواستم مطلب مدیر سایت را در اینجا کپی کنم،ولی جرات نکردم.ترسیدم که به جرم سرقت فرهنگی،ممنوع الوبلاگ و یا به جرم دیگری دچار برق گرفتگی شوم.لطفا اول برای خواندن مطلب بسیار کوتاه فوق الذکر در وبلاگ مدیریت،اینجا را کلیک کنید تا بقیه اش را تعریف کنم. خب،اگر مطلب مدیر را خوانده اید بقیه اش را توجه کنید. ناگهان جوگیر شدم.احساسات اجتماعیم جریحه دار و ذوق ادبیم تحریک شد.سعی کردم ادای کسانی که قادرند شعر بسرایند را در بیاورم.به عنوان همدردی با مدیر، سه خط یا به خیال خودم سه بیت شعر سرودم و در صفحه نظرات وبلاگ ایشان گذاشتم و بعد از آن سه بیت، تلویحا بطور تکراری یاد آوری کردم که امضاء الکترونیک وبلاگ من که مدتی است مختل شده،هنوز بهبود نیافته است.امروز که صفحه نظرات مدیر را ور انداز کردم،دیدم که آقای مدیر نظر را عمومی کرده است.نظر را ببینید تا بقیه اش را بگویم.
همانطور که می بینید نظر من، هم حاوی امضاء الکترونیک است ،هم عکس من در آن جلوه گر است و هم آدرس ایمیل دارد.حسابی جلوی خلق الله کنفت شدم،چون در همین نظر ادعا کرده ام که امضاء الکترونیک من کار نمی کند. اما داستان اینجا تمام نمی شود.وقتی که خواستم برای کسان دیگر نظر بگذارم،دیدم آش همان آش و کاسه همان کاسه،باز هم کماکان دریغ از یک مثقال امضاء الکترونیک. و اینجا تازه فهمیدم که وبلاگ مدیر سایت از دم مسیحایی برخوردار است.چون امضاء الکترونیک محو شده وبلاگها در آن حیات دوباره می یابد و ظاهر می شود.بالاخره وبلاگ مدیریت باید با وبلاگ یک نفر وبلاگ نویس قراردادی فرق بنماید.(مگر نه این است که همه ما با پارسی بلاگ قرارداد امضاء کرده ایم؟پس قراردادی هستیم.مگه نه؟)
تا مطلب بعد خدا نگهدار.. پست الکترونیکی:
|
به نام خدا
داستان اعزام به خدمت مجید
مدتی است که پستهای اضطراری دمار از روزگار وبلاگ من در آورده و نویسنده و مدیریت آن (یعنی بنده حقیر سراپا تقصیر)را به خاک سیاه نشانده است.تا در پی نوشتن مطلب به روال عادی بر می آیم ،بر اساس ضرب المثل(هر دم از این باغ بری می رسد)،مجبور می شوم که مطلب پیش بینی نشده ای را در وبلاگ بزنم.از معنای کلمه لجنه گرفته تا دهان کجی به تصمیمات هیئت وزیران و حالا هم داستان اعزام به خدمت مجید. بله دوستان،بالاخره این عزیز دردانه دومی ما که تیرماه پارسال دانشگاهش تمام شد، نوبت اعزام به خدمتش فرا رسید.در اینجا تصمیم ندارم در مورد مراحل قبل از اعزام و گرفتن برگ آماده به خدمت و دوندگی هایی که به علت متولد خارج از کشور بودن وی برای ما ایجاد شد و جنگ اعصابی که در آن راستا با آن دست به گریبان بودیم،صحبت کنم.بر اساس نامه سازمان وظیفه عمومی،مقرر شده بود که ایشان و دیگر مشمولین استان،در ساعت 6 صبح روز اول تیر،خود را به اداره وظیفه عمومی استان فارس،واقع در خیابان ساحلی معرفی کنند.برای اینکه از اول کار،نامبرده معنای نظم را درک کند،ترتیبی دادیم که من و همسرم دقایقی قبل از وقت مقرر،او را به محل برسانیم.در آنجا مشاهده کردیم که گروه کثیری از والدین،همانند ما عزیز دردانه های خود را به محل می آوردند.دو سه دقیقه قبل از ساعت 6 درب اداره باز شد و من به نظم و ترتیب آن اداره احسنت گفتم.مشمولین به داخل محوطه هدایت شدند.بیشتر والدین منتظر شدند و ما هم صبر کردیم.مدت زیادی نگذشت که کم کم مشمولین مختلف که ظاهرا کارشان تمام بود شروع به بیرون آمدن کردند.مشمول ما هم آمد.اظهار داشت که: در داخل،بر اساس کدهای محل آموزش(که از قبل مشخص شده بود)ما را تقسیم کردند و سپس به ما گفتند که برای گرفتن بلیط به ترمینال برویم و ساعت حرکت ما هم 2 بعد از ظهر است(مشمول ما باید به کرمانشاه می رفت).من باز هم به سازمان وظیفه احسنت گفتم.چون فکر می کردم که اتوبوس ها آماده شده و فقط نوشتن بلیط به نام اشخاص باقی مانده است.فورا او را به ترمینال رساندیم و خودمان برای انجام پاره ای امور پزشکی به جاهای دیگر راهی شدیم.بعد از ساعتی پسرم به ما زنگید(یعنی تلفن کرد)و گفت: بلیط یک اتوبوس و نصف اتوبوس را به عده ای از اعزامی های به کرمانشاه داده اند تا ساعت 2 بعد از ظهر راهی شوند.یک اتوبوس دیگر را هم همین حالا ضربتی گیر آورده اند که همین حالا به کرمانشاه حرکت کند.بقیه راهیان کرمانشاه فعلا بی وسیله مانده اند. با شنیدن این موضوع فورا خودم را به ترمینال رساندم و دیدم بچه ها همینطور بلاتکلیفند.مسئولیت هماهنگی کار هم به عهده یک سرکار استوار بود.(این سرکار استوار از آن سرکار استوارهای صمد آقای ننه آغا نبودبلکه یک سرکار استوار حقیقی و راست راستکی بود)سرکار مرتب به اینور و آنور می رفت تا بلکه وسیله جور نماید.آخر، کرمانشاه فقط یکی از مقصد های مشمولین بود.کسان دیگر جاهای دیگر می رفتند.با دیدن این صحنه فورا به یاد اعزام به خدمت خودم افتادم که کاملا با این وضعیت فرق می کرد.در آن موقع یعنی روز اعزام ما، اتوبوس را به داخل هنگ ژاندارمری آوردند،ما را سوار کردند،به پادگان مقصد بردند و برگشتند.خلاصه چون سرکار استوار خیلی سرش شلوغ بود،باز هم پسرم را با دیگران گذاشتم و رفتم.دوباره به من خبر داد که به عده ای بلیط فردا داده اند و به عده ای هم در حالی که بلیط نداده اند گفته اند که فردا ساعت 12 در ترمینال حضور به هم رسانند.بیچاره پسر من جزء گروه آخر بود.حدس زدم که اگر فردا هم برود،به او بلیط پس فردا بدهند.یک فکر عالی به ذهنم رسید.قبل از ساعت 2 بعد از ظهر، که موفع حرکت یک اتوبوس و نصف اتوبوس(نصف اتوبوس افراد عادی بودند)به مقصد کرمانشاه بود پسرم را به ترمینال بردم و با سرکار استوار و کنترل کننده بلیط و راننده صحبت کردم که اگر به هر دلیلی جای خالی باشد،او را بفرستند.از قضا چند جای خالی در نیمه غیر نظامی اتوبوس وجود داشت و بالاخره با همکاری همه آنان، مجید آقا را با سلام و صلوات در اتوبوس چپاندیم. و حالا اصل مطلب.اگر خدای نخواسته،خدای نخواسته،در کرمانشاه زلزله آمده باشد و مثلا هلال احمر،برای اعزام نیروی امدادگر به منطقه دچار تنگنا و کمبود وسیله باشد،هیچ جای تعجب نخواهد بود.چون زلزله غیر مترقبه و غیر قابل پیش بینی است.ولی آیا این امر قابل قبول و برای سازمان وظیفه عمومی قابل توجیه است که برای اعزام مشمولین وظیفه که از مدتها قبل محل آموزششان همراه با کد مخصوص مشخص شده است،اینطور وضع نا مطلوبی را به وجود بیاورند؟آیا نمی توان طوری جریان را مدیریت کرد که روز اعزام،وسیله کافی از قبل پیش بینی شده باشد؟ من قصد داشتم امروز در این پست برای چگونگی روند کار این اعزام کلمه (اف....) را به کار ببرم،اما به پاس زحماتی که برادران نیرو انتظامی در دیگر زمینه ها متحمل می شوند،از کاربرد آن خودداری می کنم و به جای آن از کلمه(محیر العقول)استفاده می نمایم.(هر دو کلمه عربی است،اما از نوع عربی رایج در فارسی هستند و کسی برای فهمیدن آنها به فرهنگ لغات عربی نیاز نخواهد داشت.)
پی نوشت 2: (این قسمت از تمام مطالب بالا جالبتر است) امروز چهارشنبه پنجم تیرماه بالاخره از( در قید حیات بودن و سلامتی) مشمول نامبرده با خبر شدیم.ایشان یکی دیگر از ندانم کاری های فجیع سازمان نظام وظیفه استان فارس را به اطلاع ما رساند.جریان از این قرار است که در هنگام اعزام،سازمان نظام وظیفه بایستی چیزی را به نام کارت پذیرش برای تک تک مشمولین صادر کند و توسط رابط خود و همراه با مشمولین به مقصد(پادگان آموزشی) بفرستد.این کارت مبنای پذیرش آنان در پادگان مربوطه است.سازمان نظام وظیفه اصولا با این گروه ،کارت پذیرش نفرستاده بود و اصلا رابطی همراه آنان نبوده است.و این امر موجب شده بود که پادگان مربوطه از پذیرش این مشمولین معذور باشد.این گروه از صبح تا ظهر اجازه ورود به پادگان نیافته بودند.و بعدا با مساعدت مسئولین پادگان ،به آنان اجازه ورود داده شده بود. تا مطلب بعد خدا نگهدار.. پست الکترونیکی: mamaghami@gmail.com
|
به نام خدا از ابتدای ترم زمستان سال گذشته،مرتب سوهان روح مدیر واحدمون شدم که برای ترم بهار 87 به مرخصی نیاز دارم.برای ایشان مصرانه توضیح دادم که از ابتدای همکاری با کانون زبان ایران در سال 79 ،از مرخصی ترمی استفاده نکرده ام.به ایشان عرض کردم که حتی در سال 81 که دچار عارضه قلبی شدم،بلافاصله پس از دوران نقاهت ،کلاسهایم را ادامه دادم.مرتب تاکید کردم که در بهار خودم و همسرم نیاز به سفرهای زیارتی داریم.و خلاصه آنقدر سخنانی از این دست بر زبان راندم که بنده خدا،با وجود کمبود مدرس،به مرخصی من رضایت داد.هنوز ترم زمستان را می گذراندم که بالا بودن اوره خون در یکی از آزمایشات،دکتر قلب مرا بر آن داشت که مرا برای ام آر آی شریانهای کلیوی بفرستد.نتیجه ام آر آی نشان داد که در شریانهای کلیوی،مقداری گرفتگی وجود دارد .در اردیبشت در حالی که از مرخصی ترمی استفاده می کردم،دکتر فلبم مرا برای آنژیو گرافی با احتمال آنژیو پلاستی(بالن زدن) معرفی نمود.قبلا پس از عارضه قلبی،و پیش از عمل قلب باز(بای پس)دو بار آنژیو گرافی و یک بار آنژیو پلاستی داشته ام،ولی این بار ،این آنژیو برای قلبم نبود،بلکه برای شریانهای کلیوی بود.چون سفر سوریه در برنامه داشتیم،در 20 اردیبهشت عازم شدیم و سپس در 20 خرداد با اجازه همه دوستان،آنژیو گرافی انجام شد.خوشبختانه طبق تشخیص پزشکم فعلا نیازی به بالن زدن نبود.البته هر شش ماه باید با سونوگرافی کنترل شود. می بینید که علاوه بر ضرورت مسافرت،حتی از نظر پزشکی نیز به این مرخصی نیاز داشتم.در مواقع بیکاری و استراحت هم فرصت بیشتری داشتم که به پارسی بلاگ سر بزنم. وارد پارسی بلاگ می شدم.به قد وبالای رعنایش نگاه می کردم و به آن می نازیدم. گاهی هم خطاب به سیستم پارسی بلاگ می گفتم: وبت(یعنی وب تو)از جنس مرغوبه امکانات وبت خوبه و خلاصه حسابی با پارسی بلاگ محشور بودم. حالا ترم بی کلاس تمام است و کلاسهای تابستان انشاءالله شروع می شود.باز روز از نو و روزی از نو. تا مطلب بعد خدا نگهدار.. پست الکترونیکی: mamaghami@gmail.com
|
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
|
||