محمدعلی مقامی ( یکشنبه 89/1/22 :: ساعت 11:37 عصر)
به نام خدا
چهره عریان مدرنیته(قسمت اول)
منبع:سایت موسسه تبلیغ و انفاق امام زمان علیه السلام
به علت محدودیت حجم مطالب در هر پست،این مقاله لزوما در دو قسمت ارائه می گردد.
گفتگو با دکتر رامین خانبگی
منبع: باشگاه اندیشه 25/4/1382
اشاره: انسان تنها موجود این عالم بود که حق داشت خودش را بسازد و در این ساخت و ساز همه عالم را مسخر خویش سازد و او اینک میرود تا در آستانه تحولی بزرگ، آنچه را که از خود ساخته است در آینه تاریخ تماشا کند. اما به راستی انسان امروز ماحصل کدام مهندسی و محصول چه نوع پرورشی است که از دیدن این همه اعوجاج و ناراستی بر وجود خود رنج میکشد و برای فرار از خویشتن روزی هزار مرتبه آینه را میشکند؟ دیوی و ددی به گونهای وجودش را فراگرفته است که دیگر نه چراغی بر دست میگیرد، نه عزمی به گردش دارد و نه انسانش آرزوست آیا به راستی فرجام انسان مدرن این است؟ و آیا عاقبت کار مدرنیته اینجا بود؟
میلیونها انسان تازه داشتند به شعارها و نمادهای مدرنیسم دل میبستند و به راهی که میروند یا خواهند رفت امیدوار میشدند که به گونهای بیشرمانه برهنگیهای فرهنگ مدرنیته آشکار شد و از پس آن همه زرق و برق و جلال و جبروت چهرهای پلشت و صدایی مهیب به چشم و گوش رسید که آب پاکی به روی اندیشههای خوشبینانه ریخت و هالهای از سکوت و بهت و دلواپسی بر افکار افکند.
عجبا که پروژه جهانی شدن در این گاه تبلیغ و ترویج و تاکید میشود که مدرنیته عریان شده به روی هر چه شرافت و نجابت است به تمسخر و تحقیر میخندد و انگشت اشارهاش را بر این همه حماقت برهوار نشانه رفته است. سردمداران دنیای مدرن، با خونسردی تمام، جنگ و غارت و تبعیض و استبداد را در هر گوشه جهان که بخواهند دامن میزنند و با چکمههای سنگین خود گام بر سرزمینهایی میکوبند که مالامال از اشک چشم وخون دل مظلومین و محرومین است. اما اسفا این عجوزه که عروس هزار داماد است همچنان برای عدهای دلربایی میکند و بسیاری را در آرزوی وصال خویش به تقلا کشانده است.
برای کند و کاو در بنیادهای مدرنیسم و کنکاش در فرمها و نرمهای پروژه جهانی شدن به سراغ دکتر رامین خانبگی آمدیم تا در پای بیان جذاب و دلچسب او به عمق و ژرفای اندیشههایش راه یابیم و از سالها مطالعه و تحقیق و تالیف و ممارست او در غربشناسی و فلسفه معاصر طرفی ببندیم و بهرهای ببریم. او به زبانهای انگلیسی، فرانسه و عربی تسلط دارد و ترجمههای ارزشمندی از وی به گنجینه علمی کشور افزوده شده است.
اما تواضع و فروتنی، سادگی و بیتوقعی، و حقیقتجویی و علماندوزی او را زینت کتابخانه ساخته و در هالهای از ناشناختگی قرار داده است. انتشار این گفتوگو هم علاقهمندان به مقوله جهانی شدن را به کار تحقیق و تامل خواهد آورد و هم بهانهای است برای آشنایی اجمالی با اندیشههای این استاد دانشمند و فرهیخته. از او و از شما که امکان این گفتوگو و فرصت این آشنایی را فراهم نمودهاید پیشاپیش قدردانی و تشکر میکنیم.
O با تشکر از حضرتعالی که دعوت ما را پذیرفتید، همانطورکه میدانید، موضوع مصاحبه ما بحث جهانی شدن است. از ریشههای تئوریک این مبحث شروع کنیم. هر ذهن جستجوگری میخواهد بداند؛ که ریشههای هر پدیدهای که در سطح بینالمللی مطرح میشود؛ در کجاست؟ ریشههای تاریخی، ریشههای اجتماعی، انباشت گذشته و انباشت فلسفی این مبحث، چه بوده است؟ شما ریشههای جهانی شدن را از نظر تاریخی و فلسفی به کجا برمیگردانید؟ اگر بخواهیم نقطه آغازی را برای آن متصور شویم؛ باید از کجا شروع کنیم؟
O بسمالله الرحمن الرحیم
جریان جهانی شدن کموبیش با اعلان رسمی بوش پدر شروع شد، به یک اعتبار، شانی از شوونات دوره مدرن یا پستمدرن است پس، پیدا کردن مختصات وجودی یا مفهومی مساله جهانی شدن به مدرنیته برمیگردد و خود مدرنیته نیز ریشههایی دارد. اگر بخواهم به صورت خلاصه یک تقسیمبندی داشته باشم؛ شاید بتوان گفت؛ دوران قبل از مدرن تا دکارت، یعنی قرن پانزده و شانزده میلادی، رویکرد عمومی مردم و انسان به عالَم خود، به تعبیر فلسفی، یک رویکرد «لابشرط» است، یعنی عالَم انسان، هم این دنیا و همان آن دنیا و حتی عالَم غیب را هم دربر میگیرد. نکته مهمتر این است، که انسان قبل از مدرن نسبت به آنچه، ما ورای این دنیا میدانیم؛ «لابشرط» است. بهعبارت دیگر، گاه اعتقاد دارد، گاه غفلت و گاه ایمان دارد و متذکر به آن عالم است؛ ما همه نوع انسانی در آن دوره پیدا میکنیم، ادبیات آن دوره هم گویای این نکته است. انسان دوران مدرن، بهخصوص بعد از انقلاب کبیر فرانسه، پس از طی مراحلی خاص به این نتیجه میرسد؛ که ماهیتی به «شرط لا» داشته باشد؛ یعنی نسبت به آخرت غافل باشد و نه منکر این. انسان به هیچوجه نمیخواهد در صحنه مسائل اجتماعی و زیست اجتماعی، امور غیبی و امور غیردنیوی را دخیل کند. در این دوره انکاری از آخرت نیست. مسیحیت هست و افراد مسیحی هم هستند، دکارت خودش مسیحی است، یا ولتر و دیگران ایمان به خدا دارند؛ اما انسان مدرن در ساحت رفتار اجتماعی تصمیم میگیرد کاری به آخرت نداشته باشد؛ یعنی غافل باشد؛ بهشرط غفلت میخواهد در دنیا زندگی کند. پارادایم فکری دورهای که ما در آن هستیم، اینگونه است، که حوزه دید انسان پستمدرن و یا همان انسان امروزی، تنها همین دنیاست. و میگوید که جز این دنیا چیز دیگری نیست. هر انسانی در عالَمی زندگی میکند؛ عالم انسان پستمدرن هم این است، بنابراین، فضای گفتمان، تفکر و خواستههای این انسان، همه در این عالم تحقق پیدا میکند. دیگر نمیتواند فرای عالم خودش برود؛ مگر اینکه عالَم و ساحت خود را وسیع کند. از اینرو، چون در دورهای زندگی میکنیم که آنچه اصل است و وجود دارد؛ همین دنیاست و چیز دیگری نیست، طبیعی است؛ که نوع تلقی، تفکر، زندگی و رویکرد انسان امروزی با دوران قبلی به طور کامل متفاوت باشد. یعنی انسان سعی میکند؛ در ساحت اندیشه اجتماعی و قانونگذاری، کاری با آخرت نداشته باشد، هر چند که رگههایی از امور اخروی در زندگی فردی او جاری است. به عنوان مثال مساله حقوق بشر را در نظر بگیرید. انسانی که بعد از این دوره --- قرن بیستم --- میآید؛ حقوق بشر او دیگر نمیتواند مانند حقوق بشر قرن هیجدهم باشد. البته، این پدیده تنها در ساحت اندیشه نیست، در ساحت اجتماع، سیاست، اقتصاد و... نیز وجود دارد. بهنظر من این مساله، مربوط به نوع زیست انسانها است، یعنی نوع زیست انسانها تغییر کرده است. هر عالَمی و هر زیستی مبتنی بر یک نوع تفکر هست ما هم امروزه، در ایران و یا در هر جای دیگر زیست متناسب با خودمان را داریم. این زیست، مبتنی بر اندیشه هست اما این زیست، خود آن اندیشه نمیباشد؛ یعنی انسان از طریق اندیشه صرف نمیتواند به آن زیست برسد. فرض کنید؛ ما درخصوص شطرنج صحبت میکنیم، در پاسخ این سوال که شطرنج چیست؟ میگوییم: که حرکت مهرههای آن به این صورت خاص است، یک بازیگر شطرنج از این قواعد و از این مهرهها استفاده میکند؛ اما این تعریف ما از شطرنج نیست، این بحث درباره شطرنج و تفکر درباره بازی شطرنج است، اما کسی که خودش شطرنج، بازی میکند؛ یک زیست دیگری دارد و یک عالَمی پیدا میکند؛ او در آن عالم خاص میاندیشد و بهخاطر یک هدف، با رویکرد خاصی بازی میکند. بهعبارت دیگر، ما با دو امر مواجهه هستیم، یکی، زیست و دیگر، تفکر درباره زیست. یک مساله ماهیت غرب است، یکی زیست غربی است. ماهیت غربی، مبتنی بر یک نوع اندیشه است، هرچقدر که آن اندیشه را موشکافی کنیم و رگههای آنرا باز کنیم؛ در یک جمعبندی دوباره، باز هم خود غرب نمیشود.
باید متوجه باشیم که با انباشت مفاهیم مسائل حل نمیشود بلکه بر مشکلات ما میافزاید؛ باید عالم مدرنیته، عالم پستمدرن و عالمی که جهانی شدن در آن تحقق پیدا میکند؛ را حس کنیم. ببینیم چه نوع زیستی است، چه رویکردی به عالم خودش دارد، و میخواهد به کجا برسد. گاهی اوقات، تعریف خود آن عالم نشان میدهد؛ که چه رویکردهایی میتواند داشته باشد؛ اگر با عدم توجه به این نکته وارد بحث بشویم؛ ممکن است، در جایگاههای مختلف به مفاهیمی برسیم؛ که در بسترهای مختلف معانی گوناگونی پیدا میکنند.
در جهانیسازی یا جهانی شدن(Globalization) معنا ندارد، افرادی که درگیر این بازی هستند، همه بخواهند با هم، به طور مساوی و بدون هیچ خودخواهی عالم را یکباره تقسیم کنند و به کناری بنشینند، بدون شک رقابتی بین آنها وجود خواهد داشت. پس خود جهانی شدنGlobalization) )، بدین صورت عمل میکند؛ که غیربازیگران از صحنه بازی حذف و آنچه مربوط به خود این افراد (بازیگران پروژه جهانیسازی) میشود؛ حذف کردن رقبا است. یعنی اگر قرار شد؛ روزی، یکی از قدرتها، توانایی، ابتکار و قدرت عمل پیدا کند که دیگری را عقب بیاندازد و یا بهنحوی حذف کند، خودبهخود این کار را خواهد کرد و(Globalization) نیز همین است و چیز عجیبی نیست.
O در صحبتهایتان فرمودید که رابطه بین مصداقها و مفهومها را باید در محیط زیست آنها در نظر بگیریم و باز فرمودید که اینها در جهانیشدن به دنبال منافع خاصی هستند که اگر در آن جامعه درنظر گرفته بشوند؛ طبیعی است.
O دیگر جامعهای در کار نیست، وقتی عالم تنها این عالم ماده شد، طبیعی است، که برای رسیدن به قدرت از وسایل و ابزار مادی هم استفاده بکنم، ابزارهای مورد نیاز را بلافاصله میشناسم، نقاط ضعف را هم میشناسم، برای من انسانِ این عالم تعریف شده است. ممکن است، از دید من که در این عالم زندگی میکنم؛ انسان مجموعهای از خواستهایی باشد؛ که میتوانم از آنها برای بهتر زیستن در این دنیا استفاده کنم. این، هم نقاط ضعف را درنظر میگیرد و هم نقاط مثبت را، وقتی که خواستهها تعریف شد؛ مورد استفاده هم واقع میشود؛ چون اینها ابزار هستند، بهمحض اینکه عالم انسان را تعریف کردم؛ متناسب با آن، ابزارهای مورد نیاز را هم تعریف میکنم، نقاط ضعف و نقاط قوت آنرا هم پیدا میکنم و در راستای هدفم از آنها استفاده میکنم. به همین دلیل است، که بحث از مدرنیته در کشورهای جهان سوم، برای ما تعجبآور است و میپرسیم که چطور میشود؛ انسان به چنین کارهایی دست میزند؟ از اینکه خود را از بین میبرد؛ ناراحت نمیشود؟ اما برای آدم غربی که در آن عالم زندگی میکند؛ اینطور نیست، آن انسان میگوید؛ که مگر غیر از این هم هست؟ من به اینجا آمدهام که خوش بگذرانم؛ عالم برای لذت بردن و کیف کردن است، چون این عالم تمام میشود؛ پس میخواهم، بیشترین بهره را از زندگی ببرم و بیشترین بهره یعنی بیشتر از زندگی لذتبردن. چون عالم این انسان مشخص است، بهره او هم مشخص میشود و تلههایی هم که ممکن است، برای او بسازند؛ مشخص میباشد. عرض کردم در صفحه شطرنج، بازی او و حرکاتش تعریف شده است، بنابراین، مشخص است، که او چه میخواهد و چگونه میشود او را بازی داد. از اینرو، اتفاقاتی که در عالم میافتد؛ هرگز، برای انسان غربی ناراحتکننده نیست.
O اگر ما بخواهیم، جهانی شدن را در غرب و در محیط خودش بررسی کنیم؛ باید یک سری رفتارهای جمعی یا فردی را هم در نظر بگیریم؛ که شما هم به آنها اشاره کردید، اگر بخواهیم، یک تعریفی انتزاعی جدا از چیزی که در محیط بیرون و در غرب عینیت دارد؛ برای جهانی شدن در نظر بگیریم؛ رابطه این دو چقدر است؟ آیا عین هم هستند و یا افتراق دارند؟ میزان آن چقدر است؟
O جهانی شدن، یک ایده و غایت است، افرادی در غرب به دلیل قدرت سیاسی و بهویژه توان مالی به فکر تحقق این مساله بودند. اینجا مردم نقشی ندارند. مردم در غرب، نقش مستقیمی در فرآیند جهانی شدن و جهانیسازی ندارند، خود این ایده، از آن کسانی است، که در حال بازی هستند، مردم غرب تنها در آن عالم زیست میکنند و شاید بهترین تعبیر این باشد؛ که فقط هستند. اما آنهایی که در بالای هرم قدرت قرار دارند اینگونه نیست، که فقط باشند، بلکه هدفی دارند، رویکردی دارند و در حال تعیین بازی هستند. دوران مدرن دو خصوصیت دارد: یکی، کنار گذاشتن دین از صحنه اجتماع میباشد. البته منظور غفلت از آخرت و غفلت از دین است، نه انکار دین. انسان میتواند، متدین و مسیحی باشد، همان طور که همه فیلسوفان دنیا تا قرن بیستم کموبیش مسیحی هستند، کمتر ممکن است، منکر خدا باشند؛ ولی در ساحت زیست اجتماعی، مسیحی بودن آنها نقشی ندارد. و خصوصیت دیگر، ایجاد و تحقق دولت --- کشورها، یعنی(nation state) است، با بوجود آمدن دولت --- کشورها، قدرتهای فئودالی غرب، خودبهخود ازبین رفتند، اساس این کشورها بر سکولاریسم بود، یعنی جدا بودن دین از سیاست بهمعنای عام کلمه؛ اما با دوره مدرن و دوره معاصر، آن اهداف دیگر با چنین رویکردی تحقق پیدا نمیکند. از آنجا که مشخص شده عالم چه میخواهد و به کجا میخواهد برسد؛ الان، وجود همین دولت --- کشورها بهصورت مانع عمل میکند. پیشتر، موجب پیشرفت میشد، امروزه، خود اینها مانع هستند، چون هریک از این کشورها قواعد بازی خودشان را دارند. این قواعد دستوپاگیر میشود، پس، باید فرای این قواعد بازی کرد. جهانی شدن در پی همین است. به دنبال این است، که از طریق ایجاد اقتصاد بینالملل، قواعد بازی سادهتر شود و همه مجبور بشوند؛ که این بازی را بکنند؛ چون نیاز به پول، مبادلات و اقتصاد دارند و خودبهخود وارد این جریان میشوند. ورود آنها باعث میشود؛ که خودبهخود هویت ملی این افراد و منافع ملی زیر سوال برود. یعنی هرکسی نمیتواند، بسته عمل کند، باید در یک صحنه و ساحت بازتری وارد شود؛ که قواعد بازی پیشتر بهوسیله استاد این بازی طراحی شده است. بدین ترتیب، اصل حاکمیت ملتها بهمعنای(nation state) که در قرن هفدهم و هجدهم تحقق پیدا کرده، زیر سوال برود و این هم، به وسیله بوش پدر اعلام شد؛ ولی این پدیده متعلق به قبل از آن است. به یک اعتبار میتوان گفت؛ جهانی شدن مبتنی بر جریان سهجانبهخواهی بود، که کارتر و برژیسنکی طراحی کردند. برای اینکه سه قطب بزرگ قدرت اقتصادی یعنی ژاپن، اروپا و امریکا بر سر تقسیم غنایم و تقسیم دنیا به یک توافقی برسند و اختلافاتشان را حل کنند. بعد از فروپاشی شوروی و اینکه قدرت نظامی رقیب از صحنه کنار رفت، موقعیت خیلی مناسب شد، برای یکی از سه گروه که بازی را بهنفع خودش جلو ببرد. پیش از آن، تا آنجا مساله سهجانبهخواهی، بحث بر سر اروپا، آمریکا و ژاپن بود با غیر خودشان، یعنی جهان سوم و دوم که چگونه بازی کنند و جریانی بوجود بیاورند که اقتصاد بینالملل عامتر شود، به یک اعتبار اقتصاد آزاد فراگیرتر شود و با فراگیری آن گردش سرمایه بیشتر بشود و طبیعی است، که منافع آنها بهتر تامین خواهد شد. اما با فروپاشی شوروی، مساله عمدتا متوجه آمریکا بود، چون اروپا و ژاپن هزینهای برای تسلیحات نظامی نمیپرداختند؛ تمام پیشرفتشان مرهون پیشرفت اقتصادی بود، ولی امریکاییها باید برای پیشرفت نظامی خود سرمایهگذاری سنگینی میکردند. با فروپاشی شوروی، امریکا قدرت بیبدیل نظامی شد. از لحاظ اقتصادی هم به دلایل خاصی چنین بود. به عبارت دیگر، موقعیتهای آمریکا برای حرکتهای بعدی در این بازی شطرنج بهقدری آزادتر شد؛ که طرح یا نظریه و یا عنوان جهانیسازی بهوسیله بوش پدر اعلام شد. بهخصوص بعد از جنگ خلیج یعنی نظم نوین. این نظم نوین همان جهانیسازی است، بهمعنای آمریکایی آن. بدین صورت که بین این سه قطب یعنی ژاپن، اروپا و آمریکا یک مساله جدیدی اتفاق میافتد. مساله جدید اختلاف بین خود این سه است.
اما بعد از فروپاشی شوروی، هژمونی آمریکا در عمل جلو افتاد. یعنی در بازی شطرنج از اروپاییها و ژاپنیها پیشی گرفت؛ بدین دلیل که قدرت اقتصادی قویی داشت؛ دنیا با دلار میگردد و هرجور که بخواهد میتواند فشار خاص خودش را به ژاپن و اروپا وارد میکند و از سوی دیگر، رقیب هم بهکنار رفته بود، اینجا دیگر، تعارض بین خود این سه قطب بوجود آمد. در مساله جهانیشدن و جهانیسازی که این سه مطرح کردند؛ هر جا که منافات با منافع مستقیم آمریکا پیدا میکند؛ خود امریکاییها بیمحابا جلوی آن میایستند. به عنوان مثال در مساله فولاد امریکاییها تعرفههای سنگینی روی فولاد اروپا بستند و اروپاییها را فلج کردند. اروپاییها و ژاپنیها از یک نظر فوقالعاده آسیبپذیر هستند، ژاپن از لحاظ اقتصادی وابسته به غیر است، یک جزیره دورافتادهای است که باید مواد از بیرون بیاورد، پردازش کند و دوباره صادر کند. اروپا مثل ژاپن نیست، منطقه وسیعتری دارد، منابع انسانی و طبیعی بیشتری دارد، بازار وسیعتری در خود اروپا دارد و در مجموع، آسیبپذیری کمتری نسبت به ژاپن دارد. بعد از یکپارچگی اروپا و اینکه اروپای واحدی به رهبری فرانسه و آلمان در شرف تحقق است که فرانسه بار سیاسی و آلمان بار اقتصادی را بر دوش بگیرد، مسالهای در اروپا اتفاق افتاد و آن، یکی شدن واحد پول مشترک اروپا --- یورو --- بود. یورو در حالی که میتواند موجب افتخار اروپا باشد، فوقالعاده اروپاییها را آسیبپذیر هم میکند. الان همه اروپاییها سوار یک کشتی شدهاند؛ که اگر غرق شود؛ همه اروپاییها را غرق خواهد کرد. این چیزی است، که خود اروپاییها میدانستند و الان هم تبعات یورو را احساس میکنند. امریکاییها هم پیش از این، در خصوص ین و امروزه، در خصوص یورو، سیاست قبلی خود را پیاده میکنند، زمانی که میخواهند به ژاپن و اروپا فشار بیاورند؛ ارزش دلار را نسبت به ین و یورو کم میکنند. الان یورو فوقالعاده گران شده که گران شدن آن ضربه وحشتناکی به اقتصاد اروپا وارد میکند؛ چون باید گران بخرند باید کسی هم باشد؛ که از اینها گران بخرد. درنتیجه اقتصاد صدمه میخورد. ین هم همینطور است، کاری که باید اروپا بکند؛ این است، که با خرید دلار، ارزش یورو را پایین بیاورد تا با ارزش دلار برابری کند. ژاپنیها هم همین کار را میکردند و اروپاییها هم الان به همین مشکل برخورد کردهاند.
امریکاییها دست برندهتری را دارند و طبیعی هم هست، که بخواهند برنده هم بشوند. مساله یازده سپتامبر که اتفاق افتاد پدیدهای بود، که هیچکس هم نفهمید؛ که چیست. در حالی اسم آنرا تروریسم گذاشتند؛ که با تعریف تروریسم سازگار نبود. یازده سپتامبر بهعنوان یک کاتالیزور فوقالعاده قوی عمل کرد تا با رفتن شوروی سابق و یکپارچه شدن و قد علم کردن اروپا، امریکاییها در موقعیتی واقع شوند؛ که گوی سبقت را از دو رقیب خود بربایند و بدین ترتیب، در مناطق مختلف دنیا مستقر شوند، جریان عراق را راه بیاندازند و طرح نوین خویش را با یک رویکرد شفافتر به همان رفقا و یا به تعبیر بهتر رقبایشان که در این فرآیند جهانی شدن همگام بودند، تحمیل کنند. تحمیلی که آنها هیچ راهی جز پذیرش آن ندارند. امریکاییها آمدند و هرکار که خواستند؛ کردند، قطعنامه سازمان ملل هم که تصویب شد، گفتند که ما تنها یک تکه از این استخوان مرده را به شما خواهیم داد. اینها را دارند به این صورت راضی میکنند. به عبارت دیگر، امریکاییها رقبای خود را نیز کنار زدند. در این دنیای تعیین شده اگر من نمیتوانم برنده مطلق باشم، عقل حکم میکند؛ در صورتی که برای من گشایشی شد؛ با حرکتهای زیرکانه فضاسازی بهتری کرده و رقبای خود را کنار بگذارم. میخواهم بگویم؛ دیگر نیازی به تعبیر سیاسی و اجتماعی و اینها ندارد. کسی که درگیر بازی و سیاست است، کسی که درگیر مسائل استراتژیک است، بهتر میتواند پیشبینی کند که در سال آینده و یا ده سال آینده چه اتفاقاتی میافتد؛ اصل این اتفاق افتادن، نیازی به پیشبینی یک سیاستمدار متخصص مسائل استراتژیک ندارد، چون کسی که در این عالم زیست میکند؛ نمیتواند غیر از این عمل کند.
O از لحاظ اقتصادی، عواقب این جهانی شدن مشخص است، که همان بلعیدن کل جهان و منافع مادی موجود میباشد؛ اما از نظر فرهنگی، جهانی شدن چه بستری دارد؟ بههرحال، بخش عمدهای از رویارویی آمریکا و غرب با جهان اسلام صبغه فرهنگی و عقیدتی دارد. فرهنگ اسلامی مانعی در مقابل جهانی شدن قلمداد شده و باید به هر قیمتی که شده این مانع برداشته شود. لطفا درباره بستر فرهنگی بیشتر توضیح دهید.
O در جریان جهانی شدن، فرهنگ تابع همان قواعد بازی است، یعنی فرهنگی که در پارادایم ذهنی وجود دارد؛ دیگر مطرح نیست. تنها حالات و نُرمهای اجتماعی و هنجارهایی وجود دارد، که ممکن است، اسمش را فرهنگ بگذاریم.
O خب، آیا فرهنگ هم باید جهانی شود؟
بله، ولی آن، فرهنگی ابزاری است، برای اینکه انسانها آمادهتر شده تا وارد این جریان گردند. بهنظر من، ساحت جهانیشدن برای کسانی که داشتند این بازی را میکردند؛ مشخص بود، اینجهانی شدن هم فرهنگ خودش را میخواهد، یعنی همه ابزارهای فرهنگی بهمعنای عام کلمه که میتوانند ضدفرهنگی هم باشند و همه فرهنگهایی که میتوانند به نحوی با روح و روحیه انسانها سروکار داشته باشند، در خدمت این قرار گرفتند؛ که آدم را شیفته این عالم کنند و آنقدر این عالم را برای او دلپذیر کنند که جز این عالم، چیز دیگری نخواهد. یعنی در این جهان لذت ببرد، این جهان را جهان خودش بداند و آنجا احساس سکون و آرامش کند. در این جریان فرهنگ بهمعنای این است، که آدمی که در این جهان هست، روح و روحیه هم دارد، گاه ممکن است، بخندد و گاهی، گریه کند. ولی برای چه بخندد؟ برای چه گریه کند؟ چیزی که در مقابل این جریان میایستد؛ باید که این جهانی نباشد. هر چیزی که اینجهانی نباشد؛ در مقابل این فرآیند ایستاده است. مسیحیت به لحاظ بافت، ساخت و ساختار هیچ مشکلی ندارد، که به معنای امروزی آن اینجهانی بشود. شریعتی ندارد، کموبیش مانند ماهیت لابشرط میماند؛ که با هر چیزی جمع میشود. بودیسم و کنفوسیوسیسم هم همینطور هستند، از آنجا که ساحت بودیسم فوقالعاده فردی است، در ساحت فردی هم مشکلی پیش نمیآید، یعنی یک انسان میتواند در حالی که پستمدرن است، بودیست هم باشد. امروزه، بسیاری از همجنسبازان غربی به بودیسم هم علاقهمند هستند. تنها چیزی که با این پدیده، به صورت منسجم مقابله میکند، رویکرد دینی و اسلامی ماست، ساحت دین فردی مطلق نیست، اجتماع را هم دربر میگیرد. همچنین بهعنوان یک پارادایم فکری از همان ابتدا ساحتی که برای انسان فرض میکند؛ فوقالعاده وسیعتر است، بنابراین رفتار انسان در آن ساحت دیگر اینجهانی نیست، اگر چه شاید با این جهان تعارض پیدا کند. این چیزی است که هانتینگتون در مساله برخورد تمدنها میگوید که تنها انسانهایی به صورت احتمالی ممکن است مقابل این جریان بایستند و در جایی زیست میکنند؛ که از دید قدرتها فوقالعاده ارزشمند است، همین مسلمانان هستند، پارادایم فکری آنها اجازه نمیدهد؛ که تنها به این دنیا بچسبند و چیز دیگری را قبول نداشته باشند. فشار آنها به ما در همین نکته است، که این است و جز این نیست، همین را بگیرید و زندگی کنید و لذت ببرید. اما اگر قرار باشد؛ مسلمانان نسبتی با دینشان داشته باشند؛ بزرگترین خطر به شمار میآیند و خطر همین هلال سبز است، همین کمربند سبزی که از شاخ آفریقا تا اندونزی کشیده شده است. درنتیجه با این نمیتوانند کاری کنند یا باید آنرا حذف کنند، یا تحمیل کنند و یا اسلام را به فاندامنتالیزم و غیرفاندامنتالیزم تقسیم کنند. اسلامی که با سکولاریزم جمع میشود و اسلامی که به مدرنیته علاقه دارد. سعی کنند؛ روایات مختلفی از اسلام پیدا کنند. روایات متناسبتر را برجستهتر کنند و آنها را لطیفتر جلوه بدهند و آن یک جلوه دیگر از اسلام را خشنتر نشان بدهند. ولی واقعیت این است، که مسلمان --- چه شیعه و چه سنی --- تا زمانی که رابطه حقیقی خود را با کتاب مقدس --- یعنی قرآن --- برقرار میکند، با عالم و ساحتی روبرو میشود؛ که اینجهانی نیست، بنابراین این مساله به هیچوجه حل نخواهد شد. تا زمانی که مسلمان رابطه حقیقیاش را دارد، به آن ساحتی فکر میکند؛ که حقیقت دارد، بحث بر سر درستی و نادرستی آن نیست، اینها دو عالم زیست دارند و این دو با هم جمع نمیشوند. برخورد تمدنها همین است.
O جهانیشدن چه رابطهای با اقتصاد دارد؟
O این جهانی شدن همان زمین بازی است.
برای ورود به قسمت دوم مقاله اینجا را کلیک فرمایید.